سلام پرویز هستم.
اول بگم که اسم هارو تغییر دادم. اسم ها واقعی نیستند.
یک سال پیش یکی از همکلاسی های مونث دانشگاه به اسم نسترن بهم پیامی داد برای گرفتن جزوه و کمک درسی . منم بهش کمک کردم تا اینکه امتحانات تموم شد منم دیگه کاری نداشتم تا دو سه ماه بعد که عید بود. اومد بهم تبریک گفت و رفت... و توی خرداد همون سال که دوباره امتحان های دانشگاه شروع شد توی این گروه های تلگرامی همو دیدیم. دوباره نسترن بهم پیام و منم که از اینکه دفعه قبل باهاش بد رفتار کرده بودم و بقول معروف خیلی دماغ سربالا بودم خجالت زده بودم کمی گرم تر باهاش رفتار کردم. خلاصه همینجور رابطه مون بیشتر شد تا به چت کردن تا ۵ - ۶ صبح رسید. و بعد از اون باهم بیرون رفتیم رستوران و کافی شاپ و این داستان ها.
من هیچوقت بهش به چشم یک دوست دختر نگاه نکردم . بیشتر به عنوان یک دوست و همدم بهش نگاه کردم...
هر روز باهم بودیم و به هم علاقه پیدا کردیم. مخصوصا نسترن که خیلی بهم علاقه پیدا کرده بود. رابطمون هرچند به درخواست به رابطه جنسی تبدیل نشد اما نوازش و غیره خیلی زیاد شده بود..
تا اینکه سه ماه پیش بهم گفت یکی از خواستگار هایی به اسم مهدی که چند سال پیش اومده بود خاستگاری و خیلی هم علاقه داشت بهش(و بالعکس) دوباره سرو کلش پیدا شده. من دچار شرایط دگرگونی شدم و ناراحت شدم . اما چون دوسش داشتم و اینجور بیقرار شدنش رو میدیدم بهش گفتم بشینه باهاش حرف بزنه و ببینه حرف حسابش چیه .. اون هم اینبار با استفاده از خانواده جلو اومد و رسمی پا پیش گذاشت.
به هر حال. گذشت و رابطه علاقه منو نسترن بهم بیشتر شد... و این هم گفت که داستان مهدی داره خیلی جدی میشه و شاید واقعا خبری بشه ...
تا اینکه چند روز پیش
باهم که بیرون بودیم رفت داخل بانک تا به کاری برسه گوشیش رو جا گذاشت.... گوشیش رو گرفتم و پیام ها و زنگ هارو و مخصوصا تلگرام و نشستم خوندم.
توی یکی از چت هایی که با یکی از دوستاش داشت دیدم در آغوش یک آقایی هست و نوشته منو مهدی...
خیلی شوکه شدم ...
هیچی نگفتم تا اینکه دیروز با یکی از دوستانش (که منو اصلا نمیشناخت) با کلی قول گرفتن و ترس و لرز شروع به حرف زدن کردم و همه چیو بهش گفتم.
تا عکس و دید گفت آره این مهدی هست.
مهدی و نسترن باهم چندین ساله که ازدواج کردن و باهم زندگی میکنن!!!
انگار به یک دیوار بتنی برخورد کردم
یهو به تمام پازل ها و علامت های سوالی که تو ذهنم بود پاسخ داده شده...
تمام اون حرف های مشکوک
همیشه میگفت بابام باهام تو خونه شوخی میکنه فلان اینا . میگفت امروز بابام اینجوری کرد اونجوری کرد ... بعضی موقع برام غیر عادی بود ولی خوب.. زیاد بهش فکر نمیکردم ...
به هر حال. دوستش بهم گفت این پدرش چندین ساله که از مادرش جدا شده و از ایران رفته. نسترن و مهدی هم چندین ساله باهم زندگی میکنن .. عکس های بیشتری نشونم و ....
از صبح دارم به دیوار نگاه میکنم
نمیدونم باید چیکار کنم
اصلا و ابدا نمیخوام داخل چنین رابطه ای باشم.
با تمام معیار های اخلاقی ای که دارم تمام و کمال در تضاده
هرگز بودن تو این رابطه برام قابل قبول نیست
هرگز.
من برام سخت نیست یهو کات کنم. هیچ مشکلی ندارم
اما..
اما...
اون.
نسترن اگه یک روز من نباشم میشینه گریه میکنه ( چند باری پیش اومد)
به روز دوم بکشه دست به خودکشی میزنه ... ( خودش میگه چندین سال پیش این کارو کرد)
بسیار احساستی
بسیار شکننده و حساسه
چند سال مشکل روحی داشت تا یکی دوساله که خوب شده
الان خیلی خوشحال و خوبه
میدونم اگه یک حرکت استباه کنم یا دست به خودکشی میزنه ... یا اینکه روانی میشه ...
دارم دیوونه مشم
تورو خدا کمکم کنید
تورو خدا بگید باید چیکار کنم
چیجوری اینو خاتمه بدم
میدونم راه درستش اینه آروم آروم باید رابطه رو از بین ببرم
اما وجودم در این رابطه حتی ثانیه ای هم برام قابل تحمل نیست. ....
کمک کنید....